سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و جابر پسر عبد اللّه انصارى را فرمود : ] جابر دنیا به چهار چیز برپاست : دانایى که دانش خود را به کار برد ، و نادانى که از آموختن سرباز نزند و بخشنده‏اى که در بخشش خود بخل نکند ، و درویشى که آخرت خویش را به دنیاى خود نفروشد . پس اگر دانشمند دانش خود را تباه سازد نادان به آموختن نپردازد ، و اگر توانگر در بخشش خویش بخل ورزد درویش آخرتش را به دنیا در بازد . جابر آن که نعمت خدا بر او بسیار بود نیاز مردمان بدو بسیار بود . پس هر که در آن نعمتها براى خدا کار کند خدا نعمتها را براى وى پایدار کند . و آن که آن را چنانکه واجب است به مصرف نرساند ، نعمت او را ببرد و نیست گرداند . [نهج البلاغه]

خاطرات عشق

 
 
یک تجربه(جمعه 88 اردیبهشت 25 ساعت 11:3 عصر )

سلام من اومدم اما نه با یک خاطره قشنگ

اشتباه نکنید..............

با یک تجربه عالی برگشتم

از اون جایی که خوشی زده بودزیردل این جانب یک فکر احمقانه کردم و با یک اقدام مثلا شجاعانه روز قبل قرارمون کاری رو کردم که چند بار بهم گفته بود انجامش ندم.

به خیال خودم شوخی قشنگی بود

گفتم یکم اخم میکنه و منم از دلش در میارم

اما..............

چشمتون روز بد نبینه وای وای اصلا فکر نمی کردم اون همه ناراحت بشه واقعا پشیمون بودم اما دیگه فایده نداشت و کار از کار گذشته بود

شبش با هم چت کردیم و وقتی فهمید چی کردم عصبانی شد و گفت نیا پیشم

منم یکم سعی کردم وضعیت رو درست کنم

همه چیز داشت درست می شد که فهمیدم نمی شه فرداش برم پیشش

خدایا این رو چطور باید بهش می گفتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اومدم زرنگی کنم و بیفتم جلو،آخر چت گفتم فردا نمیام

دیدم واکنشی نداره ها نگو آقا dc  شده

صبحش هم اس ام اس نزدم

اونم رفته بود سر قرار و منتظر من....................

وقتی گوشیم زنگ خورد تازه فهمیدم چه خراب کاری کردم

دست پیش گرفتم و اس زدم که خودت گفتی نیا منم نیومدم!!!!!!!!!!!!!

چند بار زنگ زد و منم نه شرایطشو داشتم نه شجاعتشو که بردارم در نتیجه رد تماس دادم

ظهری فرصت پیش اومد بزنگم بهش

نمی دونستم چی باید بگم وبدتر از همه این بود که بازم مثل همیشه از عصبانیت اون خندم گرفته بود واین شرایط رو بدتر میکرد

ولی خدارو شکر جایی بود که نمی تونست دعوام کنه

منم جوگیر شدم و معذرت نخواستم

اما اصلا حالم خوب نبود و نمی تونستم ناراحتیشو تحمل کنم از طرفی روی اس زدن نداشتم اصلا نمی دونستم چی بگم بهش

تا این که شب خواستم بیاد چت کنیم

وای وای اصلا نمی تونستم باور کنم اون عشق منه مثل این که منو نمی شناخت

با عصبانیت و کاملا خشن حرف میزد

منم در نهایت ناراحتی داشتم می خندیدم

نمی دونم چرا اینطوری میشم خوبه که اون خندیدنم رو نمی دید چون حتما سر از تنم جدا می کرد

کلی معذرت خواستم و دلیل آوردم اما اون قبول نمی کرد

داشتم دیونه می شدم

همش هم می گفت حرفات تموم شد می خوام برم.منم نمی دونستم چی کنم دیگه

تا این که کاری پیش اومد که دیگه نمی تونست بچته و گفت باید بره

بعدم گفت که بخشیده و مثل همیشه باهام حرف زد

فکر کنم می خواست تنبه کنه منو که کوتاه نمیومد

من یکی که دربست قبولت دارم حتی تنبه هات هم قبوله واسه من

خیلی اون لحظه آخر قشنگ بود،در نهایت اضطراب یک دفعه فهمیدم همه چیز خوبه

من یکی که دیگه ازین شجاعت ها به خرج نمی دم توصیه می کنم شما هم این کار رو نکنید

بازم می گم شرمنده اشتباه از من بود معذرت می خوام

تجربه خوبی بود ولی فقط این بار

نباید دیگه تکرارش کنم

این بار هم نشد که ببینمش موند 2یا3هفته بعد

چقدر دلم براش تنگ شده بود،اونم عصبانی بود از این که بازم قرارمون به هم خورده

به هر حال دیگه گذشته

انشاالله به زودی همدیگرو می بینبم

 

                                                      عزیزم دوست دارم 

                                           بی صبرانه منتظر اون لحظه ام که ببینمت







بازدیدهای امروز: 5  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 78578  بازدید


» لینک دوستان من «
» لوگوی دوستان من «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ ? «
» اشتراک در خبرنامه «