امروز صبح همش به این فکر می کردم که به چه بهونه ای برم بیرون
آخه دیشب بهم گفته بود باید منو ببینه
نمی خواستم ناراحتش کنم و بگم نمیام آخه منتظرم بود
خودمم دلم می خواست قبل رفتنم ببینمش
هر جور بود 1بهونه ای جور کردم تا فقط 30دقیقه ببینمش
10 دقیقه هم برام کافی بود
تا این که 30 دقیقه به وقت قرار مونده اس ام اس زد که 1 مشکلی هست
خیلی لحظه ی بدی بود
دلم می خواست گریه کنم اما نمی شد مهمون داشتیم
رفتم بیرون همش منتظر بودم ببینمش اما فایده نداشت اون بیرون نبود
تا عصر منتظر موندم که حداقل 1 اس ام اس بزنه که ببخشید نشد
تصمیم گرفتم دیگه باهاش چند روزی حرف نزنم
اما مجبور شدم شب بهش اس ام اس بزنم
چیزی گفت که خیلی بهم ریختم گفتم دیگه امشب به من اس ام اس نزن
داشتم ماه عسل رو نگاه می کردم.دیگه نمی تونستم تحمل کنم باید حرفامو بهش میزدم
5 6تا اس ام اس فرستادم
ولی جوابی نگرفتم
ازش خواستم on بشه اما میگه نمی تونه
خیلی دلم گرفته
الان که اینارو می نویسم اشکام دست خودم نیست
وقتی فکر می کنم ممکنه 3 4 ماه نبینمش دیونه می شم
امشب باید 1 تصمیم بزرگ بگیرم
می دونم اگه من می گفتم نمی تونم بیام حتما دعوا می شد اما الان این فقط منم که دارم عذاب می کشم
آخه چرا باید این طور باشه
من تصمیمم رو گرفتم حالا حالا ها پیشش نمی رم
چند روزیم نمی خوام ازش خبر بگیرم
نمی دونم کارم درست هست یا نه اما نمی خوام ببینمش
همیشه بهم میگه لج بازی میکنم
ولی من باید 1 جور ناراحتیم رو نشون بدم
حتما میاد و این مطلب رو می خونه
احتمالا ناراحت هم بشه
اما من باید امشب به یکی این حرف هارو می زدم
خیلی ازت ناراحتم به این سادگی ها هم از دلم بیرون نمی ره