اینکه می گم دوستت دارم باور عشقه عزیزم
اینکه می گم عاشقتم خودش یه حسه عزیزم
تو اینو باورش بکن جز تو کسی رو ندارم
از عشق بی نهایت همش میگم دوستت دارم
شاید بگی یه دیونست که هی میگه دوستت دارم
ولی اینو تو بدون که بدجوری من اسیرتم
اسیر چشمای سیات اسیر اون مرامتم
اسیر اون ناز نگات خلاصه که نزار بگم
با این که من ندیدمت یه جور دیگه دوستت دارم
جوری که نمی تونم برات تو شعرم بزارم
اگه بخوای بابت هدیه صفات، قلبمو از سینه بکَنم
تا که بشم منم فدات پرپر بشم رو قدمات به آرزومم برس
و می نویسم از تمام شمع های امیدی که در دالان قلبم خاموش مانده اند
و از پروانه های بی وفای روزگار که با رفتنت آن ها مرا ترک گفته اند.
شاعر می شوم
به اندازه ای که رنگ چشمان تو را در قاب نوشته هایم جای دهم
و به آن ها بگویم امروز بی قرار تر از همیشه ام.
شاعر می شوم به اندازه ای که لبخند تو را روی نوشته هایم بیابم
و ببینم آنها با حضور نامت در صفحات دفترم خوشحالند
و از نبودنت در صفحه روزگار نالان.
از تمام غصه هایی که پیچک وار دیواره قلبم را مچاله کرده اند
درمی یابم که شاعران بی قرارند.
بی قرار و محزون درست مثل نی و آن شاپرکی
که دیروز از پیرزن تنهای قصه ها می گفت.
شاعران تنهایند.
این را امروز از باورهای فرداهای گذشته دانستم
از چشمان بی فروغشان که در فردا خشکید.
پس من هم شاعر بودم.
از همان روزی که خانه خاکی را بر گل ها و سنجاقکهای روی زمین ترجیح دادی.
از همان روزی که چشم هایت را بستی و مهمان خاک گشتی
و همه اینها یک بهانه دارد
بهانه من رفتن توست. تو مرا خیلی زود شاعر کردی...خیلی زود.
دلم آتشفشان التهاب است
سرشکم پاره های آفتاب است
درین شب های درد و ظلمت ای دوست
اگر آیی چه جای ماهتاب است
برون شد دردم از گنجایش دل
همیشه درد عاشق بی حساب است
از آن روزی که در دل پا نهادی
در این متروکه شد رو اضطراب است
نمی دانم چرا دل دادمت دوست
همیشه این سوالم بی جواب است